مذهبی و سیاسی
 
 

در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!

 

 

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

 

 

 

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

 

 

 

مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..

 

 

 

از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

 

 

 

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

 

 

 

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

 

 

 

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

 

 

 

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

 

 

 

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..

 

 

 

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

 

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))

 

 

 

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

 

 

 

به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

 

 

 

بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

 

نتیجه داستان:

 

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید

 

چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر

 

دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

 

این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.

 

 

داستان نقطه گذاری

 

مرد ثروتمندي بود كه فرزندی نداشت. به پایان زندگیش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیت نامه خود را بنویسد:

«تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران»

اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آن را نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟

برادر زاده او تصمیم گرفت. آن را اینگونه تغییر دهد:

«تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران».

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه گذاری کرد:

«تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم. نه برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران».

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد  و آن را به روش خودش نقطه گذاری کرد:

«تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادرزاده ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران».

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:

«تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادر زاده ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران».

نكته اخلاقی:

به واقع زندگی نیز این چنین است:

او نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه گذاری کنیم.

از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاری ها دست ماست.

,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,

 

حکايت زن و خدا

 

 

 

روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد. این زن همیشه با خداوند صحبتمی کرد و با او به راز و نیاز می پرداخت. روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کردو به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اشرا آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبهاو به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که بالباسهای مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضبآلودبه مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوبارهبه انتظار نشست! ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتریدر را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچهای پشت در بود. پسرک لباس کهنه ای بهتن داشت، بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیشعصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. و دوباره منتظر خداوند شد.

 

 

 

خورشیدغروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را بازکرد...

 

 

 

پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشتدر بود. پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری بهلرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به رویپیرزن بست!

 

 

 

شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا بهوعده اش عمل نکرده است!؟

 

 

 

آنگاه خداوند پاسخ گفت:

 

من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی!
 
 
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 18:57 :: توسط : zahra.m

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش امدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 3156
تعداد مطالب : 8
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1