فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد روزی مردی نزد او امد ودر حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت:اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یکروز از او فرصت گرفت.شب هنگام در این اندیشه بود ک چه چاره ای بایندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناکهان کسی درب خوابگاهش را به صدا دراورد.
فرعون پرسید کیستی؟ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت:خاک برسر خدایی که نمیداند پشت در کیست.سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت:من با این همه توتانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو بااین همه حقارت ادعای خدایی میکنی؟
سپس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت:چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد::::زیرا میدانستم از نسل او همانند تو بوجود می آید